تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

همیشه  دوست داشته م که وارد فضای سوررئال و داستانها و نمایشنامه های فلسفیِ پیچیده و مفهومی برم و ایده هام رو راجع بهشون پرورش بدم تا توانایی نوشتن و ایده پردازی داشته باشم درباره شون. و ااحتمالا ایده های خوبی هم خواهم داشت اگر پرورش داده بشن؛ امااگر یک چیز و تنها یک چیز وجود داشته باشه که درباره خودم بدونم و مطمئن باشم ازش، اینه که اصلا و ابداً جنبه ی فلسفه و فضای سوررئال و مفاهیم پیچیده ای که نیاز  به ساعتها فکر کردن دارن رو ندارم.=)

همیشه دوست داشته م که دربارشون بیشتر مطالعه کنم و ایده پردازی کنم و بدونم و بنویسم؛ اما می دونم که در اون صورت، به طرز فجیعی غیر قابل جمع شدن می شم و تا ماه ها می مونم تو خلسه.:))))))) چرا؟ چون من از کودکی هم متفکر بودم. ( به خواهرم می گم چرا من خاطره ای از مسافرتای بچگیم یادم نیست؟ میگه چون همش تو هپروت بودی و داشتی فکر میکردی.) برای هر چیزی، -تکرار می کنم هرررررچیزی_ به شدت فکر می کنم و انتخاب و تصمیم گیری از سخت ترین مقوله های زندگیمه؛ چه انتخابِ دوربین یا لنز مناسب یا انتخاب رشته تحصیلی باشه و چه تصمیم گیری درباره اینکه حالا آیس پک شکلاتی بخورم یا شیرموز.

آره من به کوچکترییین مسائل فکر می کنم. انقد فکر می کنم تا مغزم سوت بکشه و وقتی موضوعی رو بعنوان مشغله ی ذهنی برگزینم، یا اون موضوع بیاد بشینه پس کله ی من، بیرون آوردنش کار ائمه ست و به نصایح هزار دوست و آشنا باید متوسل بشم بلکه از فکر دربیام یه ذره. :)))))) بیشترین جمله هایی که تو عمرم شنیدم؟ « انقدر به یه موضوع فکر نکن شایا. »

« تو آخرش یا فیلسوف میشی یا انیشتین یا دیوانه. »

«به خدا لازم نیست انقد سختگیری ! ول کن بره دیگه. »

می خوام بگم که من فلسفه دوست دارم. در کل هم خیلی فلسفی فکر میکنم. اگه دلم بخواد، جمله های فلسفیِ هنری-پسند ِ زیادی هم می تونم از خودم دربیارم. ولی جنبه شو ندارم. می دونی؟ تهش کارم یا به تیمارستان می کِشه یا اینکه توی یه کُنج قایم می شم و هرکی بهم دست بزنه، انقد جیغ می زنم تا بمیرم. :))))

کاش می شد هم فلسفه بخونم و هم متن فلسفی بنویسم و هم روانی نشم. شایدم نتیجه ی اینهمه تفکر و تعقل و افسردگی های ناشی از تفکرِ مداوم و هپروت های همیشگی، کشفِ یه راه حل شد واسه همین اتفاق. کسی چه می دونه. الله اعلم.

 

+ آخه منو چه به فلسفه؟ برم همون معماریمو بخونم بابا. اشاره هم نمی کنم که قشنگترین نقاشیام مربوط به پنجم-چهارم دبستانم بوده : یه مترسک وصله پینه شده؛ یه خرگوش، یه دهقانِ پیر و یه آدم برفی. اخیرا هم تونستم با به هم چسبوندن چندتا مربع، یه فیلِ مینیاتوری بِکشم. ^_^


ش. قاف ۹۶-۴-۲۸ ۳ ۲ ۳۱۶

ش. قاف ۹۶-۴-۲۸ ۳ ۲ ۳۱۶


بودنت، برایم بیش از هر چیزِ دیگری، به تاریکیِ نیمه‌شب های اواخر زمستان شبیه است. خسته ات نمی کند، دلزده ات نمی کند. می توانی چشم بدوزی به ماه، نور مهتاب بتابد به شهر و از دلگیریِ خیابانِ خلوت و اتاقِ ساکت بکاهد و ظلمات را درهم شکند. می دانی؟ شباهتش در همین است. هرگز تاریکِ مطلق نیست، اما اگرهم باشد، تاریکی اش هم دلنشین است. چشمانت به تاریکی عادت می کند و بی‌خبری از اتفاقاتِ جهانِ اطرافت، بیشتر در تاریکی غرقت می کند.
حس عجیبی‌ست تعلیق در تاریکی غلیظ نیمه شب. انگار که زمان در دنیای اطرافت متوقف شده باشد. انگار که دنیای تو، به وقتِ جهانی دیگر تنظیم شده باشد و ساعت به وقت دنیای تو را، تنها کسی بداند که خداوندگارِ این جهانِ تاریک است.
می خواستم بگویم از وقتی که رفتی، نیمه‌شبِ زمستانیِ زندگی ام هم به پایان رسیده و بعد از تو هیچ بهاری در راه نیست. تا ابد زمستان است اگر نخواهی برگردی. با رفتنت چراغهای سالن سینما روشن شده و دیگر خبری از تاریکی نیمه-مطلقی که مهتاب شبها و سوسوی نور امیدش، تو و ستارگانِ آسمان‌ش، چشمانت بودند، نیست. می خواهم بدانی که نور این سالن چشمانم را می زند. می دانم که به روشنایی عادت می کنم اما هرگز نمی توانم این دنیا را بی تو به تماشا بنشینم. سقوط کرده ام به دنیای آدم‌ها و نمی خواهم باور کنم که دنیای دیگری هم جز دنیای تاریک و بی انتهای بودنت هست. نمی خواهم دور و اطرافم را ببینم وقتی تو در گستره ی افقِ دیدِ من نباشی.
هرکس در پهنه ی این آسمان آبی، برای خودش ستاره ای دارد اما من، هرگز ستاره ای نداشته ام. بیا و ستارگانِ چشمانت را به من هدیه کن تا  تمامِ ناتمامِ آرزوهایم را در ستارگان بَختم بریزم.

ستارگان بختم

* تو، تا ابد تکه ای از وجودم خواهی بود.

* تو اون شامِ مهتاب

کنارم نشستی

عجب شاخه گل-وار

به پایم شکستی..

_________________

*کپی نکنید.( گرچه ارزش کپی شدن ندارد.) باتشکر.


ش. قاف ۹۶-۴-۲۷ ۲ ۲ ۳۳۰

ش. قاف ۹۶-۴-۲۷ ۲ ۲ ۳۳۰


نشد یکبار، محض رضای خدا فقط یکبااااار روز رو بیرون برم و خوب باشم و شب از دماغم بیرون نیاد. :)

به دلم موند که خوشیهام لااقل یک روز هم که شده دووم بیارن.

ماشاالله تمام خاطره های پارک ملت م هم دارن محدود می شن به غصه و دلتنگی و اشک. تهشم باز دلم نمیاد باعث و بانی ش رو دوست نداشته باشم. :))

کاش می شد بی ترس و بی دغدغه حرف زد با آدمها. بی ترسِ اینکه حالا چه فکری می کنه، حالاچه جوابی میده، حالا حرفم رو به چه کسی منتقل میکنه، حالا چه و چه و چه. کاش مجبور نباشم احساسم رو توی قلبم نگه دارم و فرو بخورم و آروم اشک بریزم و حرف های دیگری بزنم تا فقط "حرف" زده باشم. فقط خودم رو گول میزنم اینجوری.

من که می دونم آخرش این قلب شکاف می خوره و هرچی که باید و نباید ازش می ریزه بیرون .:)

یعنی یه مدلی ام که با خودم مشکل دارم؛ با زندگیم مشکل دارم؛ با مشکلاتم مشکل دارم؛ با دوستام مشکل دارم؛ با احساساتم مشکل دارم؛ با بلاتکلیفی مشکل دارم؛ با توقعاتم مشکل دارم؛ با بی دلیل عصبی بودنم مشکل دارم؛حس میکنم جز مشکل چیز دیگه ای تو زندگیم ندارم رسما .:)) یه طوری که انگار در بدو تولد یه مشکل بودم و بعدا دست و پا دراوردم.

+ کاش انقدر در مواقع حساس لال مادرزاد نمی شدم. کاش انقدر از ابراز احساسات دلزده م نکرده بودی. کاش وقتی هیچ چیزو نمی فهمی انقدر وانمود نکنی که میفهمی. کاش.

کاش می ذاشتید لااقل بفهمم کجای زندگیتونم لعنتیا ! کجای زندگی خودم ام.

+ متنمو که می خونم حس میکنم شاید طرز فکر بدی رو منتقل کنه. قضیه واقعا نه عاشقانست نه یه تراژدی تلخ. کسی که مثل خواهرمه شاید.:) فقط وقتی میفهمید که تجربه کرده باشید حسم رو.

+

چه فرقی می کنه شمال جنوب کدوم سمت ، درست کجایِ نقشه ی جهان ایستادی

تو که توریست ها رو به خودت جذب می کنی ، به تاریخ کدوم شهر اتفاق افتادی..؟


ش. قاف ۹۶-۴-۱۸ ۳ ۱ ۸۸۷

ش. قاف ۹۶-۴-۱۸ ۳ ۱ ۸۸۷


من نمی دانم تو که هستی، و از کجا می آیی.
اما می دانم تصویرت چگونه در ذهنم نقش بسته است.می دانم چگونه توصیفت کنم.
تو همان ماه شب چهارده ای، که شبهای دلتنگی، افشانه ی نورت از پرده ی ظریف اتاق می گذرد و رقص مستانه ی ذره های کوچک معلق در هوای اتاق را جان می دهد.
همانی که هرشب گیسوان موّاج و پرپشت ش را بر بالش م می گستراند. همانی که بافتن موهای درخشان و نورانی را در نیمه های شب از هرچیزی دوست تر دارم.
همانی که شبها، طنین لالایی مادرانه ای که تنها من نغمه اش را می شنوم، تمام حفره ها و درزهای قلبِ وصله پینه شده ام را پر می کند و جایی برای اندوه باقی نمی گذارد. که ضرب آهنگ صدایش روحم را به لرزه درمیاورد، همانطور که نتهای دولا چنگ و سه لا چنگ، سازهای زهی را.
همانی که بیصدا ترین زمزمه هایم را می شنود و هیچ کدام را بی پاسخ نمی گذارد، مبادا دلگیر باشم..
تو، همانی که یک روز تا تو خواهم آمد و برای خودم نگهت خواهم داشت، خواهم گذاشت ات روی طاقچه ام، تا نبودنت هرگز بیش از این دلتنگم نکند.

 

*همینطور تمام قد در مقابلت می ایستم و اقرار می کنم دوستت دارم.

« هنوزم تو شبهات

اگه ماه‌‌و داری
من اون ماه‌و دادم
به تو یادگاری.. »

______________________________________________

 

سنجاق: گفت چرا ماه ش حلقه ست؟ گفتم تونلی به سوی رویاهاست شاید.

سنجاق دو: به قول ش حتا ان قدر مغزم پر شده که نمی دونم چه باید نوشت! اما می نویسم. حس می کنم قالبم باید تاریک باشه تا حس نوشتن بهم دست بده. انگار مثلا تاریکی یه حس معنوی ای ایجاد کنه داخلم ها، خصوصا آبی که باشه. ولی متاسفانه بعضیا دزدیدنش.( بله عطیه جان، با شما هستم که داری اینو میخونی.)

اگه می شد حتی قالب مرکز مدیریت م رو هم تاریک میکردم حس ماوراء الطبیعه بهم بده نوشتنم بیاد ( انگار معبد بوداهاست. یه عودم روشن کنم حله دیگه.:| )

سنجاق سه: خودت می دونی دوستت دارم دیگه؟ ><


ش. قاف ۹۶-۴-۱۶ ۳ ۱ ۵۷۱

ش. قاف ۹۶-۴-۱۶ ۳ ۱ ۵۷۱


به خودم میام و می بینم از بچگیم، از مسافرتا، از باهم بودناش، هیچی یادم نیست.. و بزرگترین بخش ذهنم محدود می شه به رنگ سبز پارک ملت. بزرگترین بخش خاطراتم، مربوط می شه به آدمایی که بزرگترین خاطره ی این روزهام ان؛ و نمی دونم کجای خاطراتشونم. شاید یه مکعب سه در سه میلی متری باشم میون هیاهوی خاطراتِ بی شمارِ ذهنشون. که قشنگ ترین تصاویرِ مصورم از گذشته، حال و آینده م توی پارک ملت رقم خورده و نمی دونم چرا، نمی دونم کِی، نمی دونم با کی.

تمام خاطراتی که به یاد دارم، در کار آدمایی ان که توی زندگیم ان و توی زندگی شون نیستم. حتی تصویر خاطره هام واضح نیست.. فقط یه فضای سبزه، یه فضای خیلی سبز.. خیلی خیلی سبز. و آدمایی که می خندن، و خوبن. همه چیز از دریچه دوربینم ثبت می شه، مثل یه فیلم. شاید بخاطر اینه که هیچ وقت به کلمات توجه نکردم. به حرفها توجه نکردم. فقط خنده هارو شنیدم. فقط قشنگیارو ثبت می کنم. فقط عکس می گیرم. فقط عکس می گیرم. ان قدر که فکر کنم خودم هم حکم دوربین عکاسی رو دارم.نه حکم «شایا».:)

الان که فکر می کنم از پارک ملت هم خاطره ی چندانی ندارم. هرچی یادم مونده، سبزه. زیبایی، زیبایی.. و آدمهایی با چهره ی تمام خوب های زندگیم. کاش لااقل یک دهمِ چیزی که باهاشون خاطره دارم، توی ذهنشون نقش بسته بودم.:)

و نمی دونم که آیا همه چیز، به همون بدی اییه که که توی ذهن من نقش بسته؟ شاید هستم توی ذهنشون. شاید توی خاطراتشون چیزی فراتر از دوربین عکاسی باشم. چیزی معلق بین دوربین و شایا، بین عکس و عکاس. کاش لااقل باشم، فقط حضور داشته باشم، دلبستگی یا دوست داشته شدن مهم نیست.

ولی من هنوز هم دوست دارم پارک ملت رو، و خاطراتشو. هر چه قدر هم که که توی خاطرات هیچکدوم از پارتنرهای اون لحظات نقش نبسته باشم.:)

انگار که قشنگترین لحظات زندگی م جا مونده باشن توی آینده. هیچ جای گذشته م پیداشون نکنم. ولی باید باشن. باید باشن لابلای دقیقه های ازیاد رفته ی گذشته م.. بچگیم.

باید رفرش کنم مغزمو. باید بگم یکی بیاد بشینه و برام از گذشته تعریف کنه. گذشته ای که توش حضور داشته م.

_______________________________________

سنجاق: بی رحمانه توی گوشم تکرار می شه.

من یه قاب عکس کهنه تو هجوم خاطرات م

به چشات خلاصه می شه آخرین راه نجاتم..

_______________________________________

سوم تیرماه 96، ساعت 2:43 بامداد.


ش. قاف ۹۶-۴-۰۴ ۲ ۱ ۳۳۸

ش. قاف ۹۶-۴-۰۴ ۲ ۱ ۳۳۸


رابرت براونینگ می گوید: «less is more» یعنی «کمتر، پسندیده‌تر»
عکاس مینیمالیست، گویایی و زیبایی تصاویر را به پیچیدگی و درهم بودنِ آن‌ها نمی‌داند. او، زیبایی را در سادگی می بیند؛ اما نه هر سادگی ای. سادگی‌های دلنشینی که مملو از معنا و توام با شیوایی باشند.
عکاس مینیمالیست بر این باور است که اهمیت مغز و چشم به مراتب بیشتر از دوربین عکاسی‌ست.

در اولین فصل از کتاب، نوشته بود برای بهتر شناختن خود و هدفتان، باید بدانید که چه هدفی از عکاسی دارید. باید خودتان را بفهمید، بشناسید. با خودم فکر کردم شاید برای این است که آدمها را وقتی درگیر «خودشان» بودن اند  ببینم و ثبت کنم. وقتی که در افکار یا صحبتهایشان گرم اند، وقتی که حواسشان نیست که ثبت می شوند، که همه ثبت می شویم، در یادها، در عکس ها.

دوست دارم خنده های عزیزترین هایم را به بهترین نحو ممکن ثبت کنم، که بگذارم گوشه قلبم، که با دیدنشان دلم غنج برود، یادم بیاید تمام آن لحظات را. دوست دارم وقتی حواسشان به من نیست، حواسم بهشان باشد.

دوست دارم خنده های آدمها را ثبت کنم تا بعدها با دیدنشان دوباره لبخند بر لب هایشان بنشیند، غصه هایشان را ثبت کنم تا بفهمند روزگار چه قدر بالا و پایین داشته و دارد برایشان و برایمان.شاید هم آن قدر که رنگهای زندگی هامان این روزها کم است، دنبال اندکی رنگ می گردم. اندکی سادگی میان اینهمه شلوغی، اندکی رنگ میان اینهمه بی رنگی.

عکس های بی هوا یک طور عجیبی خوبند انگار. آدمها همانطور ثبت می شوند که هستند، نه با لبخند های مصنوعی و  ژستهای بی معنا.

البته من خودم رو عکاسِ مینیمالیست مطلق نمی دونم (که درکل خودمو عکاس نمی دونم هنوز البته). چون هیچ وقت دوست نداشته م خودم رو به یک سبک مطلق محدود کنم. مینیمال محض، پرتره ی محض، عکاسی خیابانی محض یا هرچیزِ دیگه. سعی می کنم هر سبکی رو حداقل در سطح قابل قبولی یاد بگیرم تا اگه با یه منظره انتزاعی روبرو شدم، مجبور نباشم بگم « من یه عکاس پرتره/مینیمالیست م » و رد شم.

 آخه نگاه شون کنید. نباید هی اون کاکتوسِ کوچک و زنیتِ گوگول و اون کتابِ خفن رو نگاه کرد و قربون صدقه شون رفت؟ (اندرحکایت یک جوگیر)

 

(از اتاق فرمان اشاره می کنند که عکاس، در اثنای تلاشی مذبوحانه برای دستیابی به زاویه مناسب برای تاباندن نور و همزمان نگه داشتنِ دوربین و چراغ قوه و سه پایه دار فانی را وداع و دعوت حق را لبیک گفته و بسوی رحمت رب العالمین شتافته است)

 

سنجاق: عرضم به حضور شما که، بنده در پی اولین تجربه خرید اینترنتی و غیرحضوری، چار عدد کتاب عکاسی ناقابل سفارش دادم (ناگفته نماند که مبالغ هنگفت تجهیزات دیگر عکاسی، انتخاب دیگری جز کتاب باقی نمی ذاشت.)

دیشب حول هفت و نیمِ عصر از طریق سایت شون www.afrangdigital.com کتابها رو سفارش دادم و تماس گرفتم تا ببینم که کِی ارسال می کنن برام. و گفتن چون الان دفتر و فروشگاه تعطیله، فردا صبح ارسال می کنن (اسم و مشخصاتم هم به محض ثبت رفته بود رو مانیتورشون😂)

ساعت 7 صبح خوابیدم و 11 صبح با صدای زنگ پیک پا شدم. چون پست پساپرداخت رو انتخاب کرده بودم و همونجا هزینه ارسال رو دادم به پیک ارزونترم درومد.😏

خلاصه که اگه تجهیزات عکاسی میخواین شاید به دردتون بخوره. (مشخصه که بیدار شدن با صدای زنگ پیک ذوق زده م کرده که انقد تبلیغ میکنم؟=)))))) )

 

سنجاق:اون متنی که درباره هدفم از عکاسی نوشتم رو قرار بود برای کتابِ دیگه ای که خریدم به نام "عکاسی بی هوا " بذارم همراه با عکسش، منتها دلم نیومد نذارمش الآن.

+عکاسی بی هوا.. آخ.. قشنگترین کاریه که می شه انجام داد. دیدنِ خودت یا بقیه، اینکه کسی حواسش بوده بهت.. وای.

 


ش. قاف ۹۶-۴-۰۱ ۲ ۱ ۴۲۳

ش. قاف ۹۶-۴-۰۱ ۲ ۱ ۴۲۳


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.