تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

اون دفعه داشتم سخنرانی می‌کردم که بابا، نکنید این کارا رو. به خدا اینی که هوروش بند و پازل بند و ماکان بند و کوفت بند و زهرمار بند دارن بعنوان موسیقی بهتون حواله می‌کنن ، اهانته بهتون. ظلم به موسیقیه. شوپن و لیست و بتهوون اگه زنده بودن و می‌دیدن موسیقیِ امروز، افکتای آماده ی انواع نرم افزارای دی‌جی ئه و بْیت های مختلف که روی هم سوارن و تهشم اون آقا صداخوشگله اسم آهنگسازو میگه، ( نمی‌دونم شان یه «آهنگساز» انقد پایینه که اسمش ته آهنگ گفته شه؟ بابا امضای آهنگساز، رنگ موسیقیشه. اگه آهنگتون جنس و رنگ داشت که دیگه جامه نمی‌دریدین که همه بفهمن آهنگ مال شماست ) و وای که اگه می‌دونستن می‌نشستن دسته‌جمعی شیون سر می‌دادن و روله روله می‌کردن :))))
خییییلی چیزا هست که من درباره موسیقی نمی‌دونم. در واقع من صراحتاً هیچ چیز درباره موسیقی نمی‌دونم. مطلقا هیچ چیز. ولی همون اندک مسائلی رو که سعی کردم بفهمم، همون انگشت شمار دفعاتی که دقت کردم تا شاید عمقش رو حس کنم، لرزیدم از دنیا ش، عمقش، وسعتش. اینکه چه قدر واضح صحبت می کنه باهات، چه قدر ملایم نُتا میان می شینن کنار همدیگه و جمله می شن و قصه می گن .. که چه قدر شیوا می گن از خشم، عشق، نفرت، شادی، ترس، غصه، دلتنگی، هیجان .. درست همونجایی که زبان از گفتن و قلم از نوشتن عاجز میشن، داستان موسیقی آغاز میشه و تا ته قلبت نفوذ می کنه .. من هیچی نمی دونم از موسیقی اما می دونم زبان من از توصیفش قاصره و فقط موسیقی می تونه موسیقی رو معنا کنه.
و واقعا این عظمت رو نمی شه نادیده گرفت و به راحتی اسم هر اثری رو گذاشت موسیقی و بعد هم ادعا کرد که سلایق باهم متفاوتن. همیشه بحث سلیقه و پسندیدن درمیون نیست، بحث ارزش هنری هم هست که خب. چی بگم بیش از این. نه اینکه گوش دادنش بد باشه ! اصلا ! فقط سلیقه و سبْک نشه کاش.

 

حالا جالب اینجاست که با تمام این توصیفات، خودم به طرز انکارناپذیری سوق یافته م به سوی همین آهنگا و جدا هم نمی شم =))) می گن مسخره نکن خدا سوسکت می کنه ها. سوسک شدم قشنگ.


حالا بیایم یکم موسیقی «فاخر» گوش کنیم بشوره ببره سخنرانیای پوچ منو. =))

 

کار دادی دستم- پازل بند


ش. قاف ۹۶-۱۲-۲۶ ۴ ۱ ۴۰۳

ش. قاف ۹۶-۱۲-۲۶ ۴ ۱ ۴۰۳


۱۳۹۶/۱۲/۱۲
۲۲:۴۰
تمام تنم درد می کرد امروز از غمش. از غمت! انگار که بودم تمام روز کنارت. کاش بودم کنارت! کاش بودم و نمی ذاشتم تنهایی درد بکشی. تنهایی غصه بخوری. تنهایی قدم بزنی. تنهایی کنار بیای. کاش نمی ذاشتم اشکاتو خودت پاک کنی!
انقدر احساسش می کنم  و انقدر ملموسه برام که انگار غمِ من هم هست. انگار دیگه اصلا غمِ تو نیست! غم منه فقط. انگار تو نبودی هیچوقت توی این ماجرا. من بودم! به جای همه، من بودم!
نمی تونم با تو از فهمیدن حرف بزنم. نمی فهمم. در برابر تو، نمی فهمم. ولی اگر می دونستی تا تهِ تهِ قلبم تیر می کشه وقتی که به یادت می آرم، به یادش می آرم، شاید معنای فهمیدن برای هر دو مون تغییر می کرد. ضمیر "یاد آوردن" اشتباهه براش. یادت هستم مُدام! فقط گاهی شدتش انقدر زیاد می شه که تردید می کنم. که این منم یا تو؟ یا منِ تو؟! یا هیچکس. یه ترکیب اشتباه. یه نوسان همیشگی.
گفت امروز خیلی مشکوک می زنی! گفتم چرا باید مشکوک بزنم؟! گفت چشمات یه جوریه که مثل هیچ روز دیگه ای توی این شیش ماه نیست! نگاهت عجیب شده! چشمام غصه دار بودن یا خوشحال؟ نمی دونم! تو قلبت غصه داره یا خوشحال؟ نمی دونم! بعضی آدما هم بودنشون عذابه هم نبودنشون. بعضی اتفاقا هم رخ ندادنشون عذابه هم رخ دادنشون.
یه هفته هم نگذشته بود که گفتیم به زمان احتیاجه. دیدی چه قدر بالا و پایین داره دنیا؟! چی شد که انقدر زود ورق برگشت؟

کاش نزدیک بودم به تو! کاش نزدیک بودم به تو! کاش می شد که تنها نذارمت با غصه هات. کاش بودی. کاش بودم. کاش بلد بودم از دور غصه هاتو به جون بخرم!
کاش می دونستی چه قدر سخت می گذره بهم وقتی که کنارت نیستم و می دونم حالت آشفته ست. کاش نبودم و هیچوقت اینجوری نمی دیدمت. نمی دیدم با عینک آفتابی بیرون رفتنتو. کاش نبودم.

گفت چشمات یه جوریه که مثل هیچ روز دیگه ای توی این شیش ماه نیست. حال گنگ قروقاطی مه که از چشام می ریزه بیرون؟ یا نکنه دارم می میرم و فردا نمی بینمش دیگه؟!

من می دونم که حالمون خوب می شه یه روز! قول می دم بهت! جوش می خوره این زخم تازه ی دردآلود! می بینم خنده هاتو!

انقدر سریع بود که حتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. می خواستیم که بیفته این اتفاق اما نه اینجوری.خوشحال باشم یا ناراحت؟

« همیشه اولش خوبه، همیشه آخرش سخته! »


 این متن می تواند ترکیبی از چندین اتفاق و شخصیت و خاطره ی متفاوت باشد.


از پیشم میری- 25 باند

 یک سال و نیم گذشت! از همون شبایی که تنهایی چه قدر گریه کردم با این آهنگ. چه قدر اون روزا سخت بودن برام. ولی سختیشو من احساس می کردم فقط. چه قدر سخت ترن این روزا. برای هردومون این بار. چه قدر بچگونه به نظر میاد اون همه غصه ی شهریور. یه ساله چند سال بزرگ شدیم؟!


ش. قاف ۹۶-۱۲-۱۲ ۷ ۲ ۵۲۹

ش. قاف ۹۶-۱۲-۱۲ ۷ ۲ ۵۲۹


بارون میومد امروز. هوا خاکستری بود. مثل زمینِ حیاط. مثل نمای ساختمون «ضد زلزله» ی مدرسه. مثل بچه هایی که سرتا پا خاکستری بودن، مثل زندانیا. مثل من. مقنعه م، شلوارم، سوییشرتم، جورابام، قلبم، حالم؛ حالی که خاکستریای دور و اطرافشو می بلعید و جذب می کرد.. خاکستری حل می شد توی وجودم، مثل آبی که تا بینهایت الکل حل می کنه توی خودش. سیری ناپذیر.

نه سیاهِ مطلق بودم نه روشنِ خوب. نه زرد و نه قرمز و نه مشکی. خاکستری بودم. بلاتکلیف. هاج و واج. گیج. سردرگم. خسته.

شاخه های درختای بی برگ و بار پشت مدرسه، کشیده می شن به دیوارِ کلاس ادبیات همیشه. این دفعه اما بارون میومد، می خورد به شیشه، باد میومد، خیس می شدن.

نگاهم گره می خوره به شاخه های خیس درختا. معلم سلمان می خونه.

" بگذار گریه کنم، نه برای تو؛ که وقتی مرگ از آسمان حادثه می بارد، تو جانب عشق را می گیری. "

صداها گنگ تر می شن. " کجای زمین از تو عاشق تر است؟ " ...

....

زودتر از بقیه می آیم پایین. می گه بریم نماز بخونیم؟! خیلی وقت داشتیم. می گم بریم.

بر می گردیم توی سالن. بچه ها نشستن دور هم. بارون می باره هنوزم. این منِ خاکستری اعصابش به تحملِ قیافه ی عبوس و طلبکار نمی کشه. خودشو مجبور نمی کنه. بارونه هنوزم. ببین اون بیرونو ! زمین یه پارچه خیسه. می گم که می خوام برم بوفه. راهمو کج می کنم سمت حیاط.

باد مسیر بارونو کج می کنه. خاکستری پوشا دوتا دوتا راه میرن باهم. کفشای صورتیِ تازه شسته شده مو پوشیدم. انقدری آروم پامو توی چاله های پُرِ آب می ذارم که انگار نه انگار وزنی هم دارم. مثل سقوط یه گلبرگ روی آب.

تا بوفه می رم و بر می گردم ولی دلیلی نمی بینم که برگردم توی سالن. دور تا دورِ حیاطو با قدمای کوچیک و آهسته م متر می کنم. باد مسیرِ قطره های بارونو عوض می کنه. سر و صورتم خیس می شه.

قبلنا وقتی می رفتم زیرِ بارون، خیلی چیزا داشتم برای فکر کردن.خیلی حرفا برای زمزمه کردن، خیلی ایده برای رویا بافتن. شاید تا همین دیروز هم حتی ! ولی انگار مغزمو توی یه پارچه خاکستری بقچه پیچ کرده بودن. چشمامو بسته بودن. یه صفحه خاکستری میدیدم که خیس میشد از شبنمِ بارون. می گفتم آهنگ بخون شایا. " شاید که برگردی، شاید که پیدا شی.. شاید که آغازی در انتها باشی. "

شعر بخون اصلا ! اون چی بود که نوشته بود توی بیوش؟ " وای، باران؛ باران! شیشه ی پنجره را باران شست، از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟! "

It feels like a tear in my heart
Like a part of me missing
And I just can't feel it
I've tried and I've tried...

خواستم که فکر کنم به حرفا، به خاطره ها، خواستم که بخونم، آهنگایی که دوست دارمو، شعرارو، حتی برای هزارمین بار بگم دستمال های مرطوب تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند. همون کارایی که زیر بارون می کردم قبل ترها.. ولی خاکستری تر از اون بودم که بتونم به چیزی فکر کنم. فقط قدم زدم. کلِ حیاطو قدم زدم. ده بار.. صد بار.. به بقیه نگاه کردم که دوتا دوتا راه می رفتن، حرف می زدن، می پریدن توی چاله ها.. شاید اگه انقدر خاکستری نبودم دلم می خواست کسی کنارم باشه. دستمو بگیره.. ولی الان تنهایی بیشتر از هرچیزی تسکینم می داد. تسکین که چی بگم.. انگار که من و این آسمون خاکستری از یه جنس شده بودیم. حرف همو می فهمیدیم. حالم بد نبود. افسرده نبودم. فقط انگار بریده بودم از همه چیز و همه کس. آدمارو مرور کردم توی ذهنم؛ ولی انگار هیچکسی نبود که بتونه پُر کنه وجودمو. همیشه کسی بوده که بتونم در لحظه دلخوش باشم بهش ولی انگار بریده بودم از همه. همون حالی که اسمشو می ذارن «پوچی» . تنها شدن. یکه بودن. معنای خاکستری. فقط دوست داشتم به کفشای صورتیم که خیس می شدن زل بزنم و از همه خالی شم.

...

چشم می دوزم به پنجره ی خیس کلاس ادبیات.

می خونه " دنیا به عشق محتاج است و نمی داند. "


 

پی نوشت: این روزا بد می خوابم. بد بیدار می شم. کافیه یه شب رفته باشیم مهمونی، اتفاق مهمی افتاده باشه، قبل از خواب به چیزی فکر کرده باشم، با کسی حرف مهمی زده باشم، اتفاق غم انگیزی افتاده باشه، یا وقتی که از خواب عصر بیدار می شم هوا تاریک باشه. از خواب که بیدار می شم انگار از یه جهان دیگه اومدم. آشوبم.. انگار یه دریای طوفانی تو تنم دارم. تا خودمو بشناسم و یادم بیاد همه چیزو نیم ساعت طول می کشه..

واقعا نمی دونم چرا. آزار دهنده ست.


ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۵ ۵ ۳ ۳۸۹

ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۵ ۵ ۳ ۳۸۹


دستم را گرفته بودی. روی سنگفرش بی انتهای داغ پارک قدم بر می داشتیم. آن قدر داغ بود که گرمایش کفش را سوراخ می کرد و پایم را داغ می کرد و مغزم را و کل تنم را .. دستم اما انگار از گرمای سنگفرش نبود که داغ می شد و عرق می کرد. گرمای تو بود. دستم گرم می شد. و قلبم.

یکی دو لحظه بیشتر تنها نبودیم. مثل همیشه. ما هیچ وقت تنها نبودیم. من هیچ وقت تو را درست ندیدم. من هیچ کدام از عزیزهای زندگی ام را یک دل سیر نگاه نکرده ام. هیچ وقت ندیده ام چه جوری می خندند. نفرت را توی چشمانشان ندیده ام. و عشق را. و سرزنش را. من هیچ وقت ندیده ام وقتی عصبی می شوند لبهایشان سفید می شود یا گونه هایشان سرخ. نمی دانم مثل من دستهایشان می لرزد یا نه. نمی دانم بازتاب شرم و دلگیری در چهره شان چگونه جلوه می کند. وقتهایی که ترسیده بودند، دستشان را نفشرده ام، در آغوششان نگرفته ام. من ندیده ام چه جوری می خندند ولی مطمئنم قشنگ می خندند.

می گویی مرا نمی شناسی. کدام را باید بشناسی؟ من یکی نیستم. نیمی از من اینجاست نیم دیگری پیش تو. نیمی از من توی ترافیک صدر چُرت می زند و نیم دیگرم توی پارک هوا می خورد. نیم دیگرم سرش را توی بالشت می کوبد و اشک می ریزد و آن یکی جلوی تلویزیون لمیده و املت سق می زند. من هنوز نمی دانم کدام یکی را فرستاده ام که با تو حرف بزند. من هیچکدام را نمی شناسم. تو کدام یکی را نمی شناسی؟

آدمها باید با هم حرف بزنند. گفته بودم؟ باید صدای هم را بشنوند. من از حرفهای تو لبریز و از صدای تو خالی ام. میدانم صدای تو را شنیدن کافی نیست. من باید چشمهای تو را بشنوم. باید خنده ی مردمک هایت را ببینم وقتی که ذوق می کنی. من هیچ وقت تو را با تمام وجودم احساس نکرده ام. صدایت را می شنوم اما با دوری و دلتنگی. نگاهم را به نگاهت می دوزم اما پرنده ی صدایت زندانیست . همیشه یک جای کار می لنگد.

می گفتم نگاه دریچه ی درون است. نگاهِ مرا می بینی و نگاهِ رهگذری را. هیچکدام حرفی برای گفتن ندارند. اینهمه دوری چشمها را پوچ می کند. این منم که بس نبوده ام. حرفهایم را خوانده ای اما نگاهم را نه. من بس نبودم. دور بودم. بد بودم. بد بودیم. جبر جغرافیا بود که دور شدی. دور شدم. بد شدیم.

هیچ وقت نشد برای تو از همه چیز بگویم. که مرا گوش کنی. که تو راگوش کنم. همیشه لای شلوغی بودیم. بدبیاری پشت بدبیاری ها.

دستم را گرفته بودی. توی گوشم زمزمه کردی. همه جا از نورِ خورشید سفید بود و شاید از نورِ تو. گرم بود. صدای تو را می شنیدم. مثل وقتهایی که سرت را پس از چند دقیقه ای که در میان کارها، بی اختیار به خواب رفته بودی، از روی دستت بلند می کنی. دیدی چطور می شود؟ خون می دود توی رگهایت. یخ می کند، داغ می شود. دستم را گرفته بودی. یخ می بستم، داغ می شدم.

نسیم خنکی از توی قلبم رد می شد. دستت را می فشردم. حواست بود. حواست هست؟! حواست هست که هنوز هم یادم نرفته تمام دلگیری های بی دلیل را. لحظه های کوچک را. خوبی های بزرگ را. خاطرات خوبِ بد را.

 

آهنگی را که هُلم می دهد توی خرداد. تیر. شلوغی و ازدحام سالن اصلی لوور..

توریست - رضا یزدانی


 

هشدار: این هذیانِ شبانه می تواند دروغ خیلی بزرگی باشد؛ خیانتی در حق خاطراتِ مبهم و ساده، شیرینی های گذرا.

اکیدا هیچ کجایش را جدی نگیرید.

#واگویه_های_ابلهی_که_تصادفا_طبع_نویسندگیش_خوب_است


ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۴ ۴ ۲ ۳۶۹

ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۴ ۴ ۲ ۳۶۹


۱۳۹۶/۱۲/۱
۰۰:۰۶
حساب تعداد دفعاتی که طی یک هفته پستهای قدیمی پیج سابقش را از بالا تا پایین و پایین تا بالا مرور، و بهتر بگویم، زیر و رو می کنم، از دستم در رفته است . اما مطمئنم اگر همین حالا بهم بگویند برای فلان عکسش که فلان جا بوده، چه متنی نوشته بود، به احتمال قریب به صد درصد، برایتان خواهم گفت.
هربار، حرفهای سالهای پیشین اش را با حرفها و کردارِ الآنش قیاس می کنم. تفاوتهایی که مابین حال درونی پیش و پس از وقوع آن -به قول خودش- فاجعه ی تاسفبار در او پدید آمده را یک به یک پیدا می کنم و می اندیشم درباره شان. خودش می گفت که بعد از آن تابحال هنوز به روال عادی بازنگشته. و حس می کردم اینها را.
آن روح بی پروا و هیجانزده ای که در نوشته های نوجوانانه اش موج می زد، انگار که اصلا از دنیایی دیگر برای زمینیان نازل شده اند. همین قدر متفاوت با حرفهای حالا یش، همین قدر غیرقابل مقایسه. همان حرفی که به من میگفت درباره آن موقع خودش به وصوح صدق میکند. " روح توی نوشته هات موج میزنه. "
نه اینکه حالا بی تفاوت شده باشد یا خنثی. هنوز همانقدر مهربان است و دوست داشتنی-چه بسا بیش از پیش- و عزیزتر از همیشه برای من . اما یک حسی ته ته قلب آدمها هست که از لای کاغذِ نامه و متن کلمات و آوای کلامشان، از توی مردمک چشمهایشان می ریزد بیرون. و احساسی که من این روزها از چشمانش می گیرم با آن روح بچگانه ی لوسِ خوب ِ بی پروا یی که توی حرفهای قبلا اش شیطنت می کند، زمین تا آسمان فرق دارد. انگار که یک ساله، ده سال بزرگتر شده باشد.
هزار بار سطر به سطر حال ان روزهایش را مرور می کنم.. نمی دانم چرا این قدر تغییر کرده همه چیز. شاید آن طوری بودنش خوشایند دیگران بوده ولی سمباده می کشیده به روح خودش ... حالا ولی باید برای خودش باشد. شاید همین طوری که حالا هست برای خودش خوبتر باشد .. سالها لای حرف و حدیثِ آدمها رنده شده. لای قهر و آشتی هاشان. بس است دیگر تمام از خود گذشتگی ها.
بزرگ می شود. روز به روز. لحظه به لحظه. انگاری از آن روز نحس حادثه یکهو پریده توی دنیای آدم بزرگها. قد کشیده. افکارش بزرگتر شده و سرسخت تر و شاید کمی هم خودخواهانه تر.. و البته که من این خودخواهی ش را به هزاران هزار ازخودگذشتگی سخاوتمندانه و کودکانه اش ترجیح میدهم.
رفیق ِ من ! رفیق ِ خوب ِ من ! به دنیای آدم بزرگها خوش آمدی. قول داده بودیم تا می توانیم بزرگ نشویم. تا توانستی بزرگ نشدی اما انگار بیشتر از این نمی شود کوچک ماند.

می دانی؟! دیر رسیدم به تو. خیلی دیر.


ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۱ ۵ ۱ ۳۹۷

ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۱ ۵ ۱ ۳۹۷


« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.