تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


۱۳۹۶/۱۲/۱۲
۲۲:۴۰
تمام تنم درد می کرد امروز از غمش. از غمت! انگار که بودم تمام روز کنارت. کاش بودم کنارت! کاش بودم و نمی ذاشتم تنهایی درد بکشی. تنهایی غصه بخوری. تنهایی قدم بزنی. تنهایی کنار بیای. کاش نمی ذاشتم اشکاتو خودت پاک کنی!
انقدر احساسش می کنم  و انقدر ملموسه برام که انگار غمِ من هم هست. انگار دیگه اصلا غمِ تو نیست! غم منه فقط. انگار تو نبودی هیچوقت توی این ماجرا. من بودم! به جای همه، من بودم!
نمی تونم با تو از فهمیدن حرف بزنم. نمی فهمم. در برابر تو، نمی فهمم. ولی اگر می دونستی تا تهِ تهِ قلبم تیر می کشه وقتی که به یادت می آرم، به یادش می آرم، شاید معنای فهمیدن برای هر دو مون تغییر می کرد. ضمیر "یاد آوردن" اشتباهه براش. یادت هستم مُدام! فقط گاهی شدتش انقدر زیاد می شه که تردید می کنم. که این منم یا تو؟ یا منِ تو؟! یا هیچکس. یه ترکیب اشتباه. یه نوسان همیشگی.
گفت امروز خیلی مشکوک می زنی! گفتم چرا باید مشکوک بزنم؟! گفت چشمات یه جوریه که مثل هیچ روز دیگه ای توی این شیش ماه نیست! نگاهت عجیب شده! چشمام غصه دار بودن یا خوشحال؟ نمی دونم! تو قلبت غصه داره یا خوشحال؟ نمی دونم! بعضی آدما هم بودنشون عذابه هم نبودنشون. بعضی اتفاقا هم رخ ندادنشون عذابه هم رخ دادنشون.
یه هفته هم نگذشته بود که گفتیم به زمان احتیاجه. دیدی چه قدر بالا و پایین داره دنیا؟! چی شد که انقدر زود ورق برگشت؟

کاش نزدیک بودم به تو! کاش نزدیک بودم به تو! کاش می شد که تنها نذارمت با غصه هات. کاش بودی. کاش بودم. کاش بلد بودم از دور غصه هاتو به جون بخرم!
کاش می دونستی چه قدر سخت می گذره بهم وقتی که کنارت نیستم و می دونم حالت آشفته ست. کاش نبودم و هیچوقت اینجوری نمی دیدمت. نمی دیدم با عینک آفتابی بیرون رفتنتو. کاش نبودم.

گفت چشمات یه جوریه که مثل هیچ روز دیگه ای توی این شیش ماه نیست. حال گنگ قروقاطی مه که از چشام می ریزه بیرون؟ یا نکنه دارم می میرم و فردا نمی بینمش دیگه؟!

من می دونم که حالمون خوب می شه یه روز! قول می دم بهت! جوش می خوره این زخم تازه ی دردآلود! می بینم خنده هاتو!

انقدر سریع بود که حتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. می خواستیم که بیفته این اتفاق اما نه اینجوری.خوشحال باشم یا ناراحت؟

« همیشه اولش خوبه، همیشه آخرش سخته! »


 این متن می تواند ترکیبی از چندین اتفاق و شخصیت و خاطره ی متفاوت باشد.


از پیشم میری- 25 باند

 یک سال و نیم گذشت! از همون شبایی که تنهایی چه قدر گریه کردم با این آهنگ. چه قدر اون روزا سخت بودن برام. ولی سختیشو من احساس می کردم فقط. چه قدر سخت ترن این روزا. برای هردومون این بار. چه قدر بچگونه به نظر میاد اون همه غصه ی شهریور. یه ساله چند سال بزرگ شدیم؟!


ش. قاف ۹۶-۱۲-۱۲ ۷ ۲ ۵۲۹

ش. قاف ۹۶-۱۲-۱۲ ۷ ۲ ۵۲۹


بارون میومد امروز. هوا خاکستری بود. مثل زمینِ حیاط. مثل نمای ساختمون «ضد زلزله» ی مدرسه. مثل بچه هایی که سرتا پا خاکستری بودن، مثل زندانیا. مثل من. مقنعه م، شلوارم، سوییشرتم، جورابام، قلبم، حالم؛ حالی که خاکستریای دور و اطرافشو می بلعید و جذب می کرد.. خاکستری حل می شد توی وجودم، مثل آبی که تا بینهایت الکل حل می کنه توی خودش. سیری ناپذیر.

نه سیاهِ مطلق بودم نه روشنِ خوب. نه زرد و نه قرمز و نه مشکی. خاکستری بودم. بلاتکلیف. هاج و واج. گیج. سردرگم. خسته.

شاخه های درختای بی برگ و بار پشت مدرسه، کشیده می شن به دیوارِ کلاس ادبیات همیشه. این دفعه اما بارون میومد، می خورد به شیشه، باد میومد، خیس می شدن.

نگاهم گره می خوره به شاخه های خیس درختا. معلم سلمان می خونه.

" بگذار گریه کنم، نه برای تو؛ که وقتی مرگ از آسمان حادثه می بارد، تو جانب عشق را می گیری. "

صداها گنگ تر می شن. " کجای زمین از تو عاشق تر است؟ " ...

....

زودتر از بقیه می آیم پایین. می گه بریم نماز بخونیم؟! خیلی وقت داشتیم. می گم بریم.

بر می گردیم توی سالن. بچه ها نشستن دور هم. بارون می باره هنوزم. این منِ خاکستری اعصابش به تحملِ قیافه ی عبوس و طلبکار نمی کشه. خودشو مجبور نمی کنه. بارونه هنوزم. ببین اون بیرونو ! زمین یه پارچه خیسه. می گم که می خوام برم بوفه. راهمو کج می کنم سمت حیاط.

باد مسیر بارونو کج می کنه. خاکستری پوشا دوتا دوتا راه میرن باهم. کفشای صورتیِ تازه شسته شده مو پوشیدم. انقدری آروم پامو توی چاله های پُرِ آب می ذارم که انگار نه انگار وزنی هم دارم. مثل سقوط یه گلبرگ روی آب.

تا بوفه می رم و بر می گردم ولی دلیلی نمی بینم که برگردم توی سالن. دور تا دورِ حیاطو با قدمای کوچیک و آهسته م متر می کنم. باد مسیرِ قطره های بارونو عوض می کنه. سر و صورتم خیس می شه.

قبلنا وقتی می رفتم زیرِ بارون، خیلی چیزا داشتم برای فکر کردن.خیلی حرفا برای زمزمه کردن، خیلی ایده برای رویا بافتن. شاید تا همین دیروز هم حتی ! ولی انگار مغزمو توی یه پارچه خاکستری بقچه پیچ کرده بودن. چشمامو بسته بودن. یه صفحه خاکستری میدیدم که خیس میشد از شبنمِ بارون. می گفتم آهنگ بخون شایا. " شاید که برگردی، شاید که پیدا شی.. شاید که آغازی در انتها باشی. "

شعر بخون اصلا ! اون چی بود که نوشته بود توی بیوش؟ " وای، باران؛ باران! شیشه ی پنجره را باران شست، از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟! "

It feels like a tear in my heart
Like a part of me missing
And I just can't feel it
I've tried and I've tried...

خواستم که فکر کنم به حرفا، به خاطره ها، خواستم که بخونم، آهنگایی که دوست دارمو، شعرارو، حتی برای هزارمین بار بگم دستمال های مرطوب تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند. همون کارایی که زیر بارون می کردم قبل ترها.. ولی خاکستری تر از اون بودم که بتونم به چیزی فکر کنم. فقط قدم زدم. کلِ حیاطو قدم زدم. ده بار.. صد بار.. به بقیه نگاه کردم که دوتا دوتا راه می رفتن، حرف می زدن، می پریدن توی چاله ها.. شاید اگه انقدر خاکستری نبودم دلم می خواست کسی کنارم باشه. دستمو بگیره.. ولی الان تنهایی بیشتر از هرچیزی تسکینم می داد. تسکین که چی بگم.. انگار که من و این آسمون خاکستری از یه جنس شده بودیم. حرف همو می فهمیدیم. حالم بد نبود. افسرده نبودم. فقط انگار بریده بودم از همه چیز و همه کس. آدمارو مرور کردم توی ذهنم؛ ولی انگار هیچکسی نبود که بتونه پُر کنه وجودمو. همیشه کسی بوده که بتونم در لحظه دلخوش باشم بهش ولی انگار بریده بودم از همه. همون حالی که اسمشو می ذارن «پوچی» . تنها شدن. یکه بودن. معنای خاکستری. فقط دوست داشتم به کفشای صورتیم که خیس می شدن زل بزنم و از همه خالی شم.

...

چشم می دوزم به پنجره ی خیس کلاس ادبیات.

می خونه " دنیا به عشق محتاج است و نمی داند. "


 

پی نوشت: این روزا بد می خوابم. بد بیدار می شم. کافیه یه شب رفته باشیم مهمونی، اتفاق مهمی افتاده باشه، قبل از خواب به چیزی فکر کرده باشم، با کسی حرف مهمی زده باشم، اتفاق غم انگیزی افتاده باشه، یا وقتی که از خواب عصر بیدار می شم هوا تاریک باشه. از خواب که بیدار می شم انگار از یه جهان دیگه اومدم. آشوبم.. انگار یه دریای طوفانی تو تنم دارم. تا خودمو بشناسم و یادم بیاد همه چیزو نیم ساعت طول می کشه..

واقعا نمی دونم چرا. آزار دهنده ست.


ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۵ ۵ ۳ ۳۸۸

ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۵ ۵ ۳ ۳۸۸


دستم را گرفته بودی. روی سنگفرش بی انتهای داغ پارک قدم بر می داشتیم. آن قدر داغ بود که گرمایش کفش را سوراخ می کرد و پایم را داغ می کرد و مغزم را و کل تنم را .. دستم اما انگار از گرمای سنگفرش نبود که داغ می شد و عرق می کرد. گرمای تو بود. دستم گرم می شد. و قلبم.

یکی دو لحظه بیشتر تنها نبودیم. مثل همیشه. ما هیچ وقت تنها نبودیم. من هیچ وقت تو را درست ندیدم. من هیچ کدام از عزیزهای زندگی ام را یک دل سیر نگاه نکرده ام. هیچ وقت ندیده ام چه جوری می خندند. نفرت را توی چشمانشان ندیده ام. و عشق را. و سرزنش را. من هیچ وقت ندیده ام وقتی عصبی می شوند لبهایشان سفید می شود یا گونه هایشان سرخ. نمی دانم مثل من دستهایشان می لرزد یا نه. نمی دانم بازتاب شرم و دلگیری در چهره شان چگونه جلوه می کند. وقتهایی که ترسیده بودند، دستشان را نفشرده ام، در آغوششان نگرفته ام. من ندیده ام چه جوری می خندند ولی مطمئنم قشنگ می خندند.

می گویی مرا نمی شناسی. کدام را باید بشناسی؟ من یکی نیستم. نیمی از من اینجاست نیم دیگری پیش تو. نیمی از من توی ترافیک صدر چُرت می زند و نیم دیگرم توی پارک هوا می خورد. نیم دیگرم سرش را توی بالشت می کوبد و اشک می ریزد و آن یکی جلوی تلویزیون لمیده و املت سق می زند. من هنوز نمی دانم کدام یکی را فرستاده ام که با تو حرف بزند. من هیچکدام را نمی شناسم. تو کدام یکی را نمی شناسی؟

آدمها باید با هم حرف بزنند. گفته بودم؟ باید صدای هم را بشنوند. من از حرفهای تو لبریز و از صدای تو خالی ام. میدانم صدای تو را شنیدن کافی نیست. من باید چشمهای تو را بشنوم. باید خنده ی مردمک هایت را ببینم وقتی که ذوق می کنی. من هیچ وقت تو را با تمام وجودم احساس نکرده ام. صدایت را می شنوم اما با دوری و دلتنگی. نگاهم را به نگاهت می دوزم اما پرنده ی صدایت زندانیست . همیشه یک جای کار می لنگد.

می گفتم نگاه دریچه ی درون است. نگاهِ مرا می بینی و نگاهِ رهگذری را. هیچکدام حرفی برای گفتن ندارند. اینهمه دوری چشمها را پوچ می کند. این منم که بس نبوده ام. حرفهایم را خوانده ای اما نگاهم را نه. من بس نبودم. دور بودم. بد بودم. بد بودیم. جبر جغرافیا بود که دور شدی. دور شدم. بد شدیم.

هیچ وقت نشد برای تو از همه چیز بگویم. که مرا گوش کنی. که تو راگوش کنم. همیشه لای شلوغی بودیم. بدبیاری پشت بدبیاری ها.

دستم را گرفته بودی. توی گوشم زمزمه کردی. همه جا از نورِ خورشید سفید بود و شاید از نورِ تو. گرم بود. صدای تو را می شنیدم. مثل وقتهایی که سرت را پس از چند دقیقه ای که در میان کارها، بی اختیار به خواب رفته بودی، از روی دستت بلند می کنی. دیدی چطور می شود؟ خون می دود توی رگهایت. یخ می کند، داغ می شود. دستم را گرفته بودی. یخ می بستم، داغ می شدم.

نسیم خنکی از توی قلبم رد می شد. دستت را می فشردم. حواست بود. حواست هست؟! حواست هست که هنوز هم یادم نرفته تمام دلگیری های بی دلیل را. لحظه های کوچک را. خوبی های بزرگ را. خاطرات خوبِ بد را.

 

آهنگی را که هُلم می دهد توی خرداد. تیر. شلوغی و ازدحام سالن اصلی لوور..

توریست - رضا یزدانی


 

هشدار: این هذیانِ شبانه می تواند دروغ خیلی بزرگی باشد؛ خیانتی در حق خاطراتِ مبهم و ساده، شیرینی های گذرا.

اکیدا هیچ کجایش را جدی نگیرید.

#واگویه_های_ابلهی_که_تصادفا_طبع_نویسندگیش_خوب_است


ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۴ ۴ ۲ ۳۶۸

ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۴ ۴ ۲ ۳۶۸


۱۳۹۶/۱۲/۱
۰۰:۰۶
حساب تعداد دفعاتی که طی یک هفته پستهای قدیمی پیج سابقش را از بالا تا پایین و پایین تا بالا مرور، و بهتر بگویم، زیر و رو می کنم، از دستم در رفته است . اما مطمئنم اگر همین حالا بهم بگویند برای فلان عکسش که فلان جا بوده، چه متنی نوشته بود، به احتمال قریب به صد درصد، برایتان خواهم گفت.
هربار، حرفهای سالهای پیشین اش را با حرفها و کردارِ الآنش قیاس می کنم. تفاوتهایی که مابین حال درونی پیش و پس از وقوع آن -به قول خودش- فاجعه ی تاسفبار در او پدید آمده را یک به یک پیدا می کنم و می اندیشم درباره شان. خودش می گفت که بعد از آن تابحال هنوز به روال عادی بازنگشته. و حس می کردم اینها را.
آن روح بی پروا و هیجانزده ای که در نوشته های نوجوانانه اش موج می زد، انگار که اصلا از دنیایی دیگر برای زمینیان نازل شده اند. همین قدر متفاوت با حرفهای حالا یش، همین قدر غیرقابل مقایسه. همان حرفی که به من میگفت درباره آن موقع خودش به وصوح صدق میکند. " روح توی نوشته هات موج میزنه. "
نه اینکه حالا بی تفاوت شده باشد یا خنثی. هنوز همانقدر مهربان است و دوست داشتنی-چه بسا بیش از پیش- و عزیزتر از همیشه برای من . اما یک حسی ته ته قلب آدمها هست که از لای کاغذِ نامه و متن کلمات و آوای کلامشان، از توی مردمک چشمهایشان می ریزد بیرون. و احساسی که من این روزها از چشمانش می گیرم با آن روح بچگانه ی لوسِ خوب ِ بی پروا یی که توی حرفهای قبلا اش شیطنت می کند، زمین تا آسمان فرق دارد. انگار که یک ساله، ده سال بزرگتر شده باشد.
هزار بار سطر به سطر حال ان روزهایش را مرور می کنم.. نمی دانم چرا این قدر تغییر کرده همه چیز. شاید آن طوری بودنش خوشایند دیگران بوده ولی سمباده می کشیده به روح خودش ... حالا ولی باید برای خودش باشد. شاید همین طوری که حالا هست برای خودش خوبتر باشد .. سالها لای حرف و حدیثِ آدمها رنده شده. لای قهر و آشتی هاشان. بس است دیگر تمام از خود گذشتگی ها.
بزرگ می شود. روز به روز. لحظه به لحظه. انگاری از آن روز نحس حادثه یکهو پریده توی دنیای آدم بزرگها. قد کشیده. افکارش بزرگتر شده و سرسخت تر و شاید کمی هم خودخواهانه تر.. و البته که من این خودخواهی ش را به هزاران هزار ازخودگذشتگی سخاوتمندانه و کودکانه اش ترجیح میدهم.
رفیق ِ من ! رفیق ِ خوب ِ من ! به دنیای آدم بزرگها خوش آمدی. قول داده بودیم تا می توانیم بزرگ نشویم. تا توانستی بزرگ نشدی اما انگار بیشتر از این نمی شود کوچک ماند.

می دانی؟! دیر رسیدم به تو. خیلی دیر.


ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۱ ۵ ۱ ۳۹۷

ش. قاف ۹۶-۱۲-۰۱ ۵ ۱ ۳۹۷


چند وقتِ پیش، متن کوتاهی از نادر ابراهیمی پیدا کردم، که شاید بریده ای از یکی از معدود کتابهاییش باشه که من نخونده باشم.

  گمان نمی کنم هیچ خوب باشد که انسان آن قدر دوام بیاورد که بی رویا بماند. مرگ به هنگام یعنی مرگی پر از حسرت و رویا و آرزو ..

بی رویا مُردن یعنی تنهای تنها مُردن !

همون چند ماه پیش وقتی که عکس نوشته ش رو پیدا کردم، گذاشتم روی پروفایلم. بعد از مدتی هم عوض شد و تقریبا از یاد رفت.

هر از چندگاهی، از روی عادت، عکسهایی که از ابتدا تا الآن روی پروفایلم گذاشته بودم رو نشستم و دوره کردم. چندتا رو حذف کردم، جابجا کردم و رسیدم به همین متن. مکث کردم. و فکر کردم، خیلی زیاد.

با خودم فکر کردم که الآن، یه دو ماه بعد، یا یک سال بعد، یا سه سال بعد اگر موعد رفتن من باشه، رفتنم چه طور می شه؟ مبادا انقدر رنگِ روزمرگی هام رو گرفته باشم و بی رنگیِ این روزها رو نفس کشیده باشم که یادم رفته باشه رنگِ رویا رو، آرزو کردن رو، نگه داشتنش رو .. نکنه مجبور باشم تنهای تنها برم به قولِ ابراهیمی؟!

پیداشون کردم. تهِ تهِ مغزم. یه گوشه روی هم تلنبار شده بودن. دست کشیدم روشون. رد انگشتم موند. انگشتم خاکی شد. غبار گرفته بودن. خستگی تو چهره شون بیداد می کرد.. ولی هنوز زنده بودن.

گمشون کردم این روزا. خودم بیشتر گم شدم. ولی هستیم هنوز هم. اگرچه خسته و رنگ و رو پریده. دلم گرم شد که تنها نمی میرم.

با خودم عهد بستم که بشینم با دستمالِ خیس گرد و خاکو از تنشون پاک کنم، بذارمشون جلوی چشمام، یادم نره دلیل زنده بودنمو، دلیل اینکه باید ادامه بدم رو.

 


 دوسال پیش که برای تیزهوشان می خوندم، گوشه ای از خونه رو پارتیشن گذاشته بودم با میز تحریر و کتابهام. روی میز تحریرمو حسابی خوشگل کرده بودم. گلدون داشتم و مجسمه، یه روزشمار، دوتا کاکتوس که بخاطر گرمای شوفاژِی که زمستون کنارم روشن بود، خشکیدن.

تمام ماجراهایی که توی مغزم می چرخید، تمام رازهایی که توی قلب کوچیکم نگه داشته بودم، تمام خیالبافی هایی که تمام ذهنمو درگیر می کردن و تمام ساعتهایی که قرار بود به تست زنی و درس خوندن مشغول باشم، منو توی خودشون حل می کردن و غرق می کردن و مدام جلوی چشمم بودن، همه و همه باعث شده بودن که عادتهای بامزه ای داشته باشم.

مثلا هر هفته که برای کلاس ریاضی می رفتم تا میرداماد - و چه سخت و آزاردهنده بود،بیشتر برای مامان، هنوز هم خجالت می کشم بابت تمام هزینه و وقتِ هدر رفته ی اون روزها. باید جبران کنم برای خودم و بقیه - باید یه دسته نرگس می خریدم، که حداقل یکی دوتا شاخه ش مخصوصِ گلدون گوشه ی دنج بود.

متنهایی که دوست داشتم رو  تایپ می کردم و می چسبوندم به دیوار گوشه ی دنج، حتی شبها قبل از خواب، به محکومیت جبر همون علایق و رازهای کودک-نوجوانی ، کتابهای سنگینی رو می خوندم که خیلی جاهاشون رو هم نمی فهمیدم حتی.

دیوارِ پارتیشن گوشه ی دنج اما ماجرای دیگری داشت. عکسهای سیاه و سفید چاپ کرده بودم - از کسی که خودم می دونم - و روی کاغذهای کوچولوی رنگی، آرزوهامو نوشته بودم و با گیره کاغذ به دیوار وصل کرده بودم. هر روز می نشستم و با ذوق می خوندمشون و دوباره تک تکشون رو تصور می کردم و غرق می شدم توی رویاهام..

اغلبِ اون آرزوهای نوشته شده رو یادمه. یه سریاشون، هستن هنوز. ولی شاید بزرگتر شدن، بهم تحمیل کرده باشه که شدنی نیستن. بچه تر بودم هنوز، و دنیای بچگی، پر از خیاله. هرچیزی که پوزخند بزرگترها رو برانگیخته می کرد، برای من شدنی بود، اگرچه دور، اگرچه دیر.

یه سریاشون اما، به مهرِ سالِ بعد نکشید که خشکیدن. انگار که شب خوابیدم و صبح بیدار شدم و هیچ احساسی برای اون آرزوها توی وجودم نبود. انگار نه انگار چند ماه پیش، خودم اینهارو نوشته بودم.

گوشه ی دنج هیچ وقت از یادم نمیره. اگرچه یادآورِ روزهای سختی و رویای بی نتیجه ست و دلگیری ها و غصه هایی که حتی تا امروز هم روی سینه م سنگینی می کنن، اما یادم هست که دوست داشتنِ برخی چیزها و برخی آدمها، چه شیرینی دلچسبی داشت برای من، حتی اگر ذهنم رو مشغول کرد و از چیزهایی که نباید، غافل شدم، اما چه قدر عجیب و بی مقدمه یاد گرفتم دوست داشتن رو، و خوب بودن رو اون روزها. چه قدر دوستی برخی آدمها، حتی خیالی و از راه دور، به من زندگی کردن رو یاد داد.

اون روزها بهتر بلد بودم مراقبت از آرزوهامو، مثل نهالی که هر روز باید بهش آب داد، نوازشش کرد، خاکش رو سمپاشی کرد، علفهای هرزش رو دراورد.. اون روزها خوب یاد گرفته بودم، از کسی که برام عزیز بود،  ولی الآن یادم رفته انگار. مطمئنم اگر دو سال پیش مرده بودم، با لبخند مرده بودم و به دور از تنهایی.

ولی حالا.. چه می دونم.

چه قدر تنهام.

 

 لب هایم را می خندیدی

چشمانم را می باریدی

در رویایت می چرخیدم

آوازم را می رقصیدی ..

 

دال- آوازم را می رقصیدی

 

 


این همه کم کاری اینجا رو دوست ندارم قطعا. اما به فاطمه هم می گفتم که خیلی چیزا هست که نمی شه نوشت. با سانسور، بی سانسور.. هیچ جوره. فقط باید برای خودت بنویسی. که بدونی چه طور بوده اوضاع. گرچه برای خودم هم خیلی کم می تونم که بنویسم. درستش می کنم یه روزی.

می سازمت وبلاگ! :))


ش. قاف ۹۶-۱۱-۱۹ ۳ ۲ ۶۰۶

ش. قاف ۹۶-۱۱-۱۹ ۳ ۲ ۶۰۶


کتاب را به گستاخانه ترین حالت ممکن می بندد و دیوارها، صدای "شترق" برخورد صفحات کتابش را به خودش بازمی گردانند. هرچه خوانده، برای امروز بس است. آرزو می کند ای کاش برای همیشه بس بود و نه فقط برای امروز. می داند که آرزویش پوچ است. تا ابد در بندِ همین کتابهاست. اسیر. زندانی.

دراز می کشد و پتو را در امتداد بدنش تا سرحد مابین شانه ها و گردنش بالا می کشد. به رسمِ عادت، انگشتان پاها یش را از پتو بیرون می آورد. غیر از این اگر باشد، گرما به تمام بدنش پمپاژ می شود، خوابش نمی گیرد.

دست چپش را بالا می آورد و به صفحه ی خورشیدیِ ساعت کاسیو، که در خواب و کار و حمام و همّه وقت، همانجا جا خوش کرده و روی دستش جا انداخته است، زل می زند. 02:00 . ساعدش را سایبان چشمانش می کند تا از شدتِ نورِ تنها چراغ اتاق بکاهد. سیزده ساعتِ تمام، هر خیالی که به ذهنش خطور کرده را با سماجت از کله اش بیرون رانده است. آهِ رضایتمندانه ای سر می دهد. حالا می تواند مغزش را تا لحظه ای که از فرط خستگی از کار بیافتد ، به فکر کردن وا دارد و فکر کردن و فکررر کردن. با سنباده ی افکارش به جانِ روحش می افتد و آن را می ساید و می ساید، و چه قدر هم از این کار لذت می برَد. با شعف وصف ناپذیری فکر می کند و روان خود را می ساید.

[ دل خوش کرده بودم به بودنت، به ماندنت، به مهربانی ت، به آغوش های گاه و بی گاهت.. چه طور تاب آورم نبودنشان را؟! ]

[ من پُرم از قدم هایی که با تو نزده ام، جاهایی که با تو نرفته ام، حرف هایی که با تو نگفته ام. هنوز خاطره هاست که نساخته ایم رفیق؛ چرا سرِخط، نقطه گذاشتی؟ در عنفوان این جمله ی ناتمام؟!  ]

[ 🎵 هم باور و همپا، از کافه تا مترو. 🎵]

[ و تو از کجا می توانستی بدانی که من، همه جا با تو بوده ام بی اینکه بخواهی یا بدانی. روزهای خستگی و دلتنگی، تمام این شهرِ بی در و پیکر را پا به پایت، وجب به وجب، دویده ام و خندیده ام. ]

چشمانش را باز می کند. 02:30 . پهلو به پهلو می شود. پتو را تا روی سرش بالا می کشد. نفس کشیدن سخت می شود اما باید بخوابد. باید بخوابد.

[ موسیقی موزون و به برخی تعابیر، سخیفی پخش می شود. عده ای روی صحنه می رقصند و بی دلیل می خندند. به حال خوبشان و خجستگی بی حدّشان حسودی اش می شود. ]

[ 🎵 آی لایک دِ وی دت یو تاک، آی لایک دِ وی دت یو واک. 🎵 ]

[ گفتم اگر می خواهی روی آن صحنه بایستی باید عذاب بکشی. قید خیلی چیزها را بزنی. آسان نیست. می دانی خودت هم. آسان نیست. آسان نیست. ]

[ هنوووز نمی دانم واقعا می خواهم یا نه. اگر بخواهم، اصلا می توانم یا نه. تنها چیزی که می دانم ندانستن است. ]

[ خودتان نباشید. روی صحنه ی من، خودتان را کنار بگذارید و همانی باشید که باید. ]

02:50 . شوفاژ را خاموش می کند. این گرمای خفه کننده، در این فصل از سال، مسخره است اما بدون پتو هم خوابش نمی برد. شال گردنی دور چشمانش می پیچد و دوباره به رخت خواب می رود.

[ می گفت از اینجا مُردن می ترسم. از آلودگی، زلزله و خشکسالی می ترسم. از بی رحمیِ این مردم می ترسم. ]

[ گفتم "انسان"، اگر باشد، هرکجا برود همان انسان است. آسمان همه جا همین رنگ است. آدم که با آدم از بدو تولد فرقی ندارد. ]

[ نکند من هم باید می ترسیدم؟ ]

[ صدایی از درون مغزم نهیب می زند که جنابعالی لازم نکرده بترسی. همین طوری هم نزده می رقصی چه رسد به ترسیدنت. ]

[ حق با صداست. ]

03:00 . لعنت بر شیطان. این بی خوابیِ زجر آور جزای کدام یک از گناهان متعدد گذشته ام بوده که حالا گریبانگیرم شده ست؟

[ اگر خاطره نساخته بودی، با تمام بودن ها و نبودن ها، با تمام خیالات و وقایع، حالا اوضاعت این گونه نبود. خودت مسبب تمام این دلشکستگی هایی. ]

[🎵تو از گذشته خاطره داری، من با گذشته زندگی کردم.🎵]

[ اصلا به تو چه که هی دخالت می کنی در گوشه و کنار زندگی من. نخواستم دلسوزیت را. به رفتنت برس. آن یکی مهم تر است. ]

03:06 . پتو را با لگد به گوشه اتاق پرتاب می کند.

[ حتی میان دغدغه هایش، نگرانیِ تو نیست و تو مدام می اندیشی به رفتن. ]

[ 🎵رفتی و با تو دلخوشی رفته. 🎵 ]

[ یادت هست گفته بود می توان کم کرد دوری و نبودن ها را؟ آفرین! بارک الله! خووب نبودن هایت را جبران کردی با دورتر شدن. احسنت. ]

[ 🎵 کنارمی ولی دوری یه عالمه. 🎵 ]

03:10 . شال گردن را محکم تر می بندد.

[ شمعِ کیکِ تولد امسال را با یاد تو فوت می کنم که دوری از من. دیدی چه قدر امیدوار بودم و نشد..؟! ]

[🎵 میری تا برسی به رویای خیالیت، ولی من می مونم هر روز با جای خالیت..🎵 ]

03:14 . خیسی شال گردن دور چشمانش را احساس می کند.

[ آنها هنوز می رقصند و می خندند. صدای خنده هاشان حالا گنگ و نامفهوم و سردرگم است. ]

[ بس کنید. وقت گیر آورده اید ها! الآن مگر وقتِ رقصیدن است؟! ]

03:20 . نبض نامنظمی را در پسِ سرش احساس می کند. تمام وجودش تیر می کِشد.

[ دستان یکدیگر را گرفته اند و یکصدا آواز می خوانند. ]

[ 🎵 دستا گره خورده، لبخند در لبخند. ]

[ مرو که بی تو هرچه هست، می رود. ]

03:30 . تمام صورتش از اشک خیس شده است.

مغزش خاموش می شود. هیچ صدایی نمی شنود.

خیلی خسته است.


ش. قاف ۹۶-۱۰-۱۶ ۸ ۱ ۴۶۵

ش. قاف ۹۶-۱۰-۱۶ ۸ ۱ ۴۶۵


امشب را، این شب منفور را، الی الابد با تمام جزئیاتش به یاد خواهم داشت قطعا، و هربار که ضلعِ مجهولِ روبروی زاویه 30 درجه و مثلث طلایی و رادیکال دو دوم ببینم، هرجا و هربار، امشب را به غایت یاد خواهم کرد.

کاش این شوکِ تلخ و وحشتناک، برایم تجربه ای شده باشد که هربار، حتی نیت ناسپاسی و ناشکری اگر در سر داشتم، خدا یکی بزند پس سرم و یادم بیاورد آن احساسِ بد و انزجار برانگیز را، که لااقل آدم باشم و به ادامه زندگی عادی ام بپردازم.

امشب در عنفوان کلاس ریاضی با استاد شکیبا، و حین توضیح مثلث طلایی مذبور، درحالیکه مادر به تازگی داشت به خواب می رفت، حوالی یازده و نیمِ شب بود که غرقِ تفهیم هندسه مثلثی بودم و کله-داغ، که حس کردم انگار سرامیکِ زیر پاهایم به طرز غیرقابل انکار و بی سابقه ای در لرزش است. از زمین اصرار بود و از من انکار که نه؛ این زلزله نیست، نباااید باشد؛ که در آخر با رویتِ چشمان از حدقه بیرون زده ی شکیبا و فریادِ « مامان، زلزله س! » اش، به ناچار قبول کردم که انگار زمین لرزه ی محترم پس از ایرانگردی های متمادی و فراوان، قدم رنجه فرموده، مهمان شهر ما شده، قدم بر دیدگان ناباورمان نهاده جناب. ( امیدوارم هرگز، هرگز، طعمِ این ناباوری و خلسه ی به ظاهر چند ثانیه ای و باطناً چندساله را نچشید؛ که آزاردهنده ترین احساسی ست که بشر تابحال در درون داشته است. )

شاید چون همین چند ساعتِ پیش بود، به وضوح به یاد دارم، تنها جملاتی که بعد از اعلام خطرِ شکیبا شنیدم، کسی بود که از درون من، با صدای من فریاد زد « یا عباس » و صدای مادر، که خود، همرنگ گچ بود ولی عمیقا تلاش میکرد آرامش را به ما تلقین کند، همزمان با صدور فرمان پوشیدن کاپشن و گریز از منزل.

بعد از رفعِ نسبی و فعلیِ خطر، مجادله ی بین مادر وشکیبا بالا گرفت و از مادر اصرار که کوله بردارید که فرصتِ گریز ازین خانه، توفیقی ست اجباری و از شکیبا انکار که از کاه، کوه نباید ساخت و همینجا بهترین جان پناه است. درنهایت هم، سیلِ تماسهای متداوم آشنایان مضطرب از اقصی نقاط کشور و یادآوری هاشان من باب هشدارهای جدیِ سازمان لرزه نگاری و احتمال وقوع لرزه های شدیدتر، و توصیه های مصرّانه شان مبنی بر گریزِ هرچه سریعتر از خانه، مجادله را یک-هیچ به نفع مادر، تمام، و ما را روانه ی ساختمانِ احتمالا ضد زلزله کرد.

و من، که هنوز در خلسه مانده ام و رخدادِ شوک برانگیزِ چند ساعتِ پیش، بیخوابم کرده و خاطره اش هنوز گریبانگیرم است، به این فکر می کنم که اگر این 5.2 ریشتر، اندکی قدرتمندتر بود، اندکی بیشتر شهر را لرزانده بود، اندکی بیشتر ویرانش کرده بود.. آن وقت چه حالی داشتم؟! آیا هنوز باید بنشینیم به انتظار همان زمین لرزه ی موعود، که فاجعه ی قرن می نامندش؛ و از خیالِ وقوعش، آن چند ثانیه، چشمانم سیاهی می رفت و احتمالا داشتم فاتحه ای هم برای جمیعمان قرائت می کردم؟! که خیالِ آمدنش کاری کرده که هربار، با تصورِ حالِ تهرانِ پس از حادثه، تمام تنم به رعشه می افتد؟ می خواهم تمام این لرزه های پراکنده و کوچک را به فال نیک بگیرم که حالا شاید خدا دلش به حالِ نزارِ مردم زخم خورده ی این شهرِ بی رحم سوخته که دارد قوای انباشته ی این زمینِ خشمگینِ طغیانگر را ذره ذره خالی می کند و به نجوا های متمادی اش وا می دارد که مبادا ناگهان عربده ای بزند؛ خانه و زندگی مان را با خاک یکسان کند و ما را مدفون ..

حالا، ساعت 4:44 دقیقه بامداد است و ترجیح میدهم بیش ازین با پلک های خسته ام نجنگم؛ بخوابم و سرنوشتِ از بصر پنهانمان را به خودش بسپارم، مگر دلش به رحم آمد و چشم پوشی کرد از این مصیبتِ بی درمان..

 

« و قال الانسانُ ما لها..؟ »


ش. قاف ۹۶-۹-۳۰ ۵ ۱ ۴۲۴

ش. قاف ۹۶-۹-۳۰ ۵ ۱ ۴۲۴


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ش. قاف ۹۶-۹-۱۹ ۳۸۳

ش. قاف ۹۶-۹-۱۹ ۳۸۳


#مخاطب_ندارد

گستره ی حدسیاتتان را غلاف کنید.

___________________________________

می گوید بیا و انگار کن که هرگز اتفاقِ محیرالوقوع ای رخ نداده. که هرگز درباره چنین چیزی کلامی نگفته ام با تو. انگار که من، همان منِ سابق است و تو، همان تو ی پیشین.
بیا و هرآنچه بی اختیار بر زبان رانده ام از یاد ببر. مگذار آنچه گفته ام، تصویرِ قاب شده از ماهیّت م و خاطراتمان بر دیوارِ خیالت را خدشه دار کند. بگذر، و بگذار همه چیز، به سانِ گذشته باقی بماند.
می گویم چرا گمان می کنی فراموش کردنِ هرآنچه می گویی، برای من، به سادگیِ بیانِ جمله ی «فراموش کن» برای تو ست؟
به‌خداوندیِ خدا آنچنان از «فراموشی» سخن می‌گویی که گاه‌گداری حتی مشکوک می‌شوم به اینکه حتی باری، ذره ای، سعی در از یاد بردنِ کسی یا جمله ای، کرده باشی.
که می‌دانم تلاش کرده‌ای؛ بدجور هم مصرّانه تلاش کرده‌ای. که اگر نکرده بودی، پس تمامِ این مدت، از چه حرف می زدیم جز تلاش‌های -تاکنون- شکست‌خورده مان برای از یاد بردنِ خاطرات، احساسات، آدم‌ها؟ برای رفتن؟ برای جدایی؟
با این وجود، تو از چه‌چیز حرف می‌زنی؟ که را نصیحت می‌کنی وقتی که خودت سابقاً -و دائماً- حالِ مرا چشیده‌ای و می‌دانی که خواسته ات پوچ و برآورده ناشدنی‌ست؟ نه اینکه بگویم حرفهایت را از یاد نمی‌توانم برد چراکه از رخدادِ تلخ و غم انگیز و بی‌سابقه ای نشأت می‌گیرند؛ نه! اصلا.
تنها دلیل‌ش اینست که تک به تکِ جملاتت، دنج ترین کُنجِ ذهنِ شلوغم را تسخیر، و همان گوشه جا خوش کرده اند. که اگر بیشتر از آن‌قدری که تو حائز اهمیت میدانی‌شان، برایم مهم نباشند، کمتر از آن هم نیستند.
تو، خوفِ تغییرِ ذهنیّتِ من را در دل کاشته ای و نمی‌دانی اگر تصوراتِ من این‌قدر سست‌عنصر و بی‌ریشه و بادآورده بودند که با یک سخن، یک اتفاق، دستخوشِ تغییراتی چنین عمیق شوند، کاخ رویاهایم پیش از این هزاران بار فروریخته بود.
کسی که ذهنیّت‌ش راجع به دیگری، قرار باشد بدین سرعت متزلزل شود، منتظرِ بهانه نمی‌نشیند عزیزِ من! بهانه ها و استدلالاتِ احمقانه، هر لحظه که اراده کند آن کس را برای همیشه در ذهن و قلبش بمیراند، پیشِ رویش صف می‌کشند.
بُعدِ دیگری از روحیاتت اگر قرار بود برای من تمام کند تو را، تا به حال هزار بار تمام شده بودی. هزار بار در قلبم به خاک سپرده بودمت.
من از تو نخواستم همکلام ام شوی تا مجموعه ی دلایلم برای دوری جستن و انزجار ورزیدن به تو را تکمیل کنم جانم! که اگر قرار بود چنین کنم، هیچ تفاوتی با کسانی که از ترس‌ دوری‌شان سالها لب به سخن نگشودی و بغض هایت را فروخوردی که حالِ نزار ات را نبینند و نفهمند، نداشتم.
تو از «فراموشی» حرف می‌زنی و من به این می‌اندیشم که چه‌قدر می‌ توانی بی‌خبر باشی از احوالِ قبل و بعد از اینِ من؟ از چراییِ اینجا بودن و ماندنم؟ که اگر می توانستم چیزی را فراموش کنم، هرگز حتی رغبتی به شناختنت نداشتم. برای گوش سپردن به تو ست که اینجایم. نمی بینی؟!
من با همه چیز کنار آمده ام، سرپا ایستاده ام که مرهمِ غصه هایت باشم. «مرهم» که دردِ آدم را از یاد نمی برَد. می برَد؟!

 


ش. قاف ۹۶-۸-۲۵ ۵ ۲ ۹۸۲

ش. قاف ۹۶-۸-۲۵ ۵ ۲ ۹۸۲


پرسیدم تو اگر به جای من بودی، از خودت فرار نمی کردی؟

اگر پژواک هر صدایی در شیارهای بی شمار مغزت طنین می انداخت و امواج صوتش تا ساعتها و روزها و ماه های پیاپی بی وقفه در گوش ات تکرار می شد؛ اگر مرز میان خواب و بیداری، روزمرگی و تفاوت را گم کرده بودی ، اگر تصویر رویاهایت زنده تر از هر خاطره و حال و واقعیتی پیش چشمت جان می گرفتند و وقتی حقیقتِ محض گذر روزها و زندگانی ات به تلخیِ کابوسِ یک سقوطِ بی پایان بود؛ اگر هر مسئله ی هرچند کوچکی در بدو ورود به زندگی ات دوتا می شد و دوتایش ده تا و ده تایش صد تا و صدتایش هزاران تا؛

اگر دل ات تنگ بود،

اگر دل ات تنگ بود،

اگر دل ات تنگ بود برای تمام لحظه های غیرمعمول و خوشایندی که حالا جز خاطره ای از آنان برجای نمانده؛

اگر توانایی کنار آمدن با هیچ کدام از حقایق بشریت را نداشتی؛

اگر دائم در نوسان بودی و در تشویش و تفکر و تامل های نابجا و با احساسات نامانوس و ناخوشایند دست و پنجه نرم می کردی، اگر لکه ی هر دلگیری کوچکی تا سالها خاطرت را مکدر می کرد؛

از خودت فرار نمی کردی؟

از خودت تا به ناکجا نمی گریختی؟

خودت را تهدید نمی کردی به اینکه اگر این قائله را تمام نکند، زنده اش نمی گذاری؟

چه می کردی اگر جای من بودی؟

چه می کردی اگر دیوانه بودی؟

چه می کردی؟


ش. قاف ۹۶-۷-۲۸ ۴ ۳ ۴۸۵

ش. قاف ۹۶-۷-۲۸ ۴ ۳ ۴۸۵


۱ ۲ ۳ ... ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.