تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


١٣٩٨/١٠/٢٩
٠٨:١٩
صبح بیدار شدم و برف سنگین می‌بارید. لباسامو پوشیدم، آماده نشستم که تعطیل شد.
خوابم نبرد.
الان پتو پیچیدم دور خودم، رو به بالکن نشستم، به آسمون نگاه می‌کنم که سفیدِ یکدستش چشممو می‌زنه و نوازش می‌ده، و به برفی که شدت و اندازه ی دونه‌هاش هر لحظه تغییر می‌کنه اما صدای آهسته و آرامشِ رشک‌برانگیزش، نه، هیچ‌وقت.
به آهنگ گوش می‌دم و فکر می‌کنم و نگاه. و می‌نویسم. می‌نویسم دیگه، ننویسم چی‌کار کنم؟
می‌نویسم از چیزایی که مثل برف آهسته‌ان. صدای پاشون شنیده نمی‌شه وقتی می‌رسن. آرومِ آروم میان، می‌شینن تو زندگیت، بی‌صدای بی‌صدا. تا یه روزی چشماتو باز می‌کنی، به خودت میای و می‌بینی سفید شده همه‌جا از حضور آهسته‌شون. می‌بینی حواست نبوده کی رسیدن، کی موندگار شدن، حالا هم حواست نیست به دونه‌های برف که دارن هرلحظه تغییر می‌کنن.
از چیزایی می‌نویسم که همه‌ی زورت، همه‌ی جونِ توی تنت رو می‌ذاری واسه‌شون و همه‌ی قدرتِ پاهاتو، که بدوی، بی‌وقفه بدوی، بی افتادن از نفس بدوی تا یه جایی از تاریخ، هرچند که افتاده باشی از نفس، هرچند تمومِ امیدی که توش مشت‌ات نگه داشتی از لای انگشتات و از لای مشتِ گره‌کرده ت ریخته باشه توی راه، رسیده باشی بهشون.
انگاری می‌رسی ها، یه جایی بالاخره می‌فهمی که انگار رسیدی، یا حداقل می‌فهمی که داری می‌رسی. ولی باز کن چشاتو، اینه زندگی. هیچ‌وقت حقیقتا نمی‌رسی. تو هیچ‌وقت حقیقتا نمی‌رسی. تموم عمر مشتاتو گره می‌کنی و می‌دوی برای رسیدن به درست‌ترین آدمای زندگیت، رسیدن به درست‌ترین جای زندگیت، رسیدن به " آخیش". ولی نمی‌گی آخیش هیچ‌وقت. همیشه تهش یه چیزی جور نیست، یه چیزی اشتباه به نظر میاد. همیشه تهش این تویی که اشتباهی. این بازی مزخرف زندگیه. چون برای تداومش به تو و حماقت تو نیاز داره؛ به حماقت تویی که هربار می‌دوی و خیال می‌کنی قراره برسی. ولی حقیقت اینه عزیز من. تو داری روی چرخ‌دنده ی این ساعت لعنتی می‌دوی. داری روی محیط زمین می‌دوی. داری به سمت انتهای کهکشان می‌دوی. ته هرکدوم از این جاده‌ها، حتی اگه به خودت برنگردی، از خودت دورتر می‌شی و این دوتا هیچ فرقی باهم ندارن.
اما تو بدو. چون تو می‌دونی فردا صبحم باز بیدار می‌شی، باز می‌دوی، باز می‌رسی و باز این اشتباهه. چون تو به این عذابِ دوست‌داشتنی محکومی. چون سفیدیِ برف، چشم آدمو می‌زنه اما نمی‌شه دل کند ازش. بگیر امیدتو توی دستت، بدو بازم. وقتی رسیدی به ایستگاه بعدی، داد بزن آخیش، بلند. حتی اگه همه‌چی اشتباه بود. بذار زندگی فکر کنه تو گول خوردی بازم. بذار فکر کنه می‌تونه تا ابد گول‌مون بزنه. ما که می‌دونیم چی بوده قصه. ما فقط معتادیم، معتادِ این حماقت زیبا.


هفت ماه گذشته و زندگی همینه هنوز. حتی غریب‌تر. حتی احمقانه‌تر. 

ش. قاف ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۶ ۲ ۲ ۱۸۴

تماس برقرار شده (۲)

  • آسو نویس
    پنجشنبه ۳۰ مرداد ۹۹ , ۰۹:۳۹

    هی می‌خوام باور نکنم که آخیشی وجود نداره اما انگار همینه. هیچ آخیشی اون طور که باید اتفاق نمی افته

    • author avatar
      ش. قاف
      ۹ شهریور ۹۹، ۲۰:۱۶
      همه‌مون متاسفیم. 
  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
    شنبه ۱ شهریور ۹۹ , ۱۷:۱۲

    گفته بودم خیلی دوست دارم پست هات رو نه؟ :)

    • author avatar
      ش. قاف
      ۹ شهریور ۹۹، ۲۰:۱۶
      قربان شما برم :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.