تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


می گفت دردسر ِ زیادتر از حد فهمیدن است که تو، به پاره ای از غم ِ دیگری بدل می شوی. من اما، فکر می کنم شاید همین به پاره ای از غم دیگری بدل شدن هم، از معدود نقاط ِ دوست داشتنی ِ تقدیر ِ این روزهام بوده. اینکه از صمیم ِ قلب، چیزی را نه برای خودت، که برای دیگری بخواهی. روزی ده بار. صد بار. هر دقیقه. « شریک ِ مهم ترین دغدغه ی این آدم ِ خیلی مهم بودن ». برای من که فقط می خواستم از خودم رها باشم. خودی که حتی به سختی می توانم پیداش کنم این روزها میان ِ خودم. از خودم رها نشدم اما، پاره ای از دیگری شدم. و این یکی را راستش، بیشتر دوست دارم؛ هرچند درد داشت و غم. و دارد. هنوز هم دارد. دردی که از غصه ی دیگری به پاره ی وصله شده ات سرازیر می شود و بعد، تمام وجودت را در بر می گیرد، تمام تنت را به درد می آورد، هزار بار سنگین تر است. هزار بار سخت تر است ولی باز هم، یک درد ِ زیباست. یک همدردی ِ دوست داشتنی ست. 
حالا یک راز ِ بزرگ توی قلبم دارم، توی قلبی که پاره ای از دیگری ست و رازی که حالا بزرگ ترین راز ِ من است. رازی که راه رفتن، نگاه کردن، لحن حرف زدن، لبخندها و اشکهای من را جلوه ی دیگری می بخشد. انگار پشت ِ هر لبخند، پشت هر قطره ی اشک، پشت هر جمله، هر نگاه، رازی نشسته باشد که برای تو و تنها برای تو دست تکان می دهد. راز ِ تو به تنهایی، هزاران حرف است برای نگفتن، هزاران قصه برای ننوشتن، پاره ای از توست که خانه ای ابدی دارد میان ِ قلبم، و پاره ای از من است که خودش را برای همیشه متعلق به تو و راز ِ تو می داند.
راز ِ تو یک تراژدی ِ زیباست، مثل ِ اتللو ی شکسپیر. نمایشنامه ای ست که شمار ِ اجراهایش از دستم در رفته. که شاید تو، تماشاگر ِ یکی از هر هزار اجرایی که هر روز، هر ساعت، هر لحظه دارد باشی. و، بله، من از این اجراهای بی تماشاگر ِ بی شمار ِ بی دیالوگ خسته نمی شوم- حداقل تا روزی که این راز هنوز برای ما زنده باشد، فارغ از جهان ِ خاطرات؛ هنوز دغدغه باشد. من از تکرار هزارباره ی این تنها دیالوگ ِ نمایشنامه ام خسته نمی شوم: « کاش بلد بودم بمیرم اما خستگی ِ غم انگیز ِ تو را هم به جان بخرم. بروم و نبینم و نبینی روزهای مثل امروز را. مثل هر روز را. »
تو هم مثل ِ من، می دانی روزی خواهد رسید که دیگر این راز را زندگی نخواهیم کرد. شاید آن روز حتی نشود خاطره اش را، مثل مکالمات ِ این روزها، صریح و رُک بازگو کرد. شاید مرور ِ خاطره اش، زخم ِ کهنه ای را به سر باز کردن تحریک کند که مدتهاست جوش خورده و جز رد ِ رنگ و رو رفته ای از آن به جا نمانده است. شاید هربار که حرفی، عطری، نگاهی، پرتمان کرد میان ِ هزارتوی خاطرات ِ این روزها، هربار که نگاهت به زخم ِ سربسته ی کم رنگی افتاد که از سختی های امروز به جا مانده، فقط چشمانت را ببندی، تکان ِ کوچکی به سَرت بدهی و برگردی به روزی که شاید دنیا برایت رنگ زیباتری داشته باشد. به لبخندهایی که درد ندارند.
اما هرکجا که بودی، هرقدر که دور بودیم یا نزدیک، هرقدر که به یادم داشتی یا نداشتی، این را بدان که پاره ای از تو برای همیشه، کنار ِ همان زخم ِ کهنه، همان جایی که خانه ی راز ِ تو بوده است میان ِ قلبم خواهد ماند.


آنقدرها هم نمی شود به حرفهای من اعتماد کرد البته. به جای این حرفها آهنگ بشنویم کمی.

میلاد باقری - آسمان برف

ش. قاف ۱۱ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۸ ۲ ۱ ۳۵۰

تماس برقرار شده (۲)

  • آسو نویس
    سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷ , ۰۰:۲۰
    نمی‌فهمم از متن چیزی
    اما می‌فهمم داشتن یه راز -هرچقدر کوچیک و از نظر دیگران بی‌اهمیت-می‌تونه انگیزه بده به آدم.انگیزه درونی‌.یه حس ماجراجویانه در درون زندگی شخصی که خودت فقط درکش می‌کنی
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۲ تیر ۹۷، ۰۰:۳۰
      چی شو می خوای بفهمی ولی؟ هرآنچه که باید فهمیده شه رو فهمیدی به نظرم.
      آره واقعا. حس غریب و دوست داشتنی ایه :))
  • Neg
    سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷ , ۲۰:۵۹
    لعنت بهت.... حتا اون آهنگ...!
    • author avatar
      ش. قاف
      ۱۳ تیر ۹۷، ۰۲:۲۲
      حتی اون آهنگ. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.