تایتل قالب body { -webkit-touch-callout: none; -webkit-user-select: none; -khtml-user-select: none; -moz-user-select: none; -ms-user-select: none; user-select: none; } طراحی سایت سئو قالب بیان
زیرا که آفتاب، تنهاترین حقیقت ِ شان بود ..


ماجرا مربوط می شود به مونولوگ های درخشان و مکالمات پربار و دائمی بنده با خویشتن؛

که ساعت دو نصفه شب بود و من طبقِ روالِ تابستانی، با اقتدار بیدار. یکی از دوستان، قرار بود صبحِ نسبتاً زود، دقایقی در خانه مان حضور بهم بیاورد و زان پس، به همراه خواهر بنده، روانه شوند پی کارها و قرارهایشان.

تا بخواهم تصمیم به استراحت زودهنگام-تر از دیگر شبها- بگیرم، به یاد آوردم که کما فی السابق، تکالیف کلاس فردایم را نصفه رها کرده ام تا روی دستم باد کند. منطقاً دست به کار شده و تا 3:10 بامداد مشغول رسانیدن وظایفم به حد معقولی بودم که مبادا فردا از انبوه تکالیف درمانده شوم. به امید اینکه " شش ساعت خواهم خوابید، صبح فردا دقایقی به استقبال دوستمان خواهم رفت و دوباره چرت پاسبانی ام را از سر خواهم گرفت" به خواب رفتم.

اراده ام برای برخاستن جهت خوشامدگویی به دوستمان، کارگر واقع شد و دقیقا دقایقی پس از ورودشان به خانه، ناخوداگاه از خواب پریده، و دست و صورت نشسته به استقبالش رفتم. دقایقی از مرحمت حضورشان بهره مند شدیم و لحظاتی بعد، تمام اعضای خانواده ( اعم از آن دوستمان و دیگر اعضا ) خانه را ترک کرده، راهی شدند.

تمام تلاشهای اینجانب برای از سر گیری چرت پاسبانی ام، پس از آن وقفه ی ربع ساعته، با شکست توجیه ناپذیری مواجه شد. پس دست از تلاشهای نافرجام خود کشیده، سرگرم کارهای تاثیرگذار تر شدیم ( دروغ بزرگی ست. ) و به این امید که " در عوض، ساعت دوازده شب از شدت خواب از هوش خواهم رفت و بدین ترتیب، چرخه ی خوابم به حالت نرمال و مناسبِ دوران تحصیلی بازخواهد گشت" روز خود را آغاز کردیم.

( ناگفته پیداست نامبرده، بارها و بارها طی یک ساعت و نیمِ درنظر گرفته شده برای کلاس زبان، به خلسه های وحشتناک و عمیقی فرو رفت و به سرعت خود را بیرون کشید، همچنین به سختی خمیازه های غرش مانندش را پشت کتابش پنهان نمود. )

 

الان، ساعت 3:10 دقیقه ی بامداد است و بنابر رویاها و آرزوهای پوچ و توخالی ام، بنده می بایست الآن، مشغولِ تحسین و تمجیدِ هفتمین پادشاه در خواب های شیرینم می بودم؛ اما افسوس و صد افسوس که نه تنها چرخه ی خوابم به حالت نرمال و مناسبش باز نگشت، برای چند صدمین بار در زندگانی ام ایمان آوردم که هرگز، هرگز انسان نخواهم بود.


 

ش. قاف ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۱۲ ۱ ۲ ۳۶۸

تماس برقرار شده (۱)

  • ع. ا.
    جمعه ۲۴ شهریور ۹۶ , ۱۳:۰۲
    این عالیه =))))
    من تو ایستگاه اتوبوس و گرمای ظهر روزای اواسط مایل به اواخر ماه آخر فصل دوم سال آخر تحصیلم نشستم و با خوندنش حقیقتا چند لحظه خنکی کولر و رخت‌خواب تا لنگ ظهر باز رو حس کردم! =))
    [ خودش به تتابع اضافاتی که نوشته خیره می‌شود و به :| تبدیل می‌شود. ]
    • author avatar
      ش. قاف
      ۲۵ شهریور ۹۶، ۰۳:۰۰
      شما همیشه تنابع اضافات بنویس ما خرکیف شیم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

« _همسایه های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور ِ من کجا خواهد بود؟ »
« _در دنباله ی دامن ِ من. » چنین گفت خورشید.
« _در گلوگاه ِ من. » چنین گفت ماه.